*مشتی خاک*
یک روز مثل همیشه بعد از زیارت به مزار شهدا رفتم هر بار که تنها به ان مکان مقدس پا می گذاشتم دیگر احساس تنهایی نمیکردم در افکار خودم غوطه ور بودم که نگاهم به سمت یک پیرزن کشیده شد آثار پیری در صورتش نمایان بود فرش قرمز و کهنه ای سر مزار یک شهید پهن کرده بود وبا یک فانوس قدیمی نمایی سنتی به آن جا داده بود و یک بسته خرما هم در کنار فانوس گذاشته بود و کلماتی را شبیه به لالایی زیر لب زمزمه میکرد. ادامه مطلب...
برچسب ها :
شهدا ,