به نام او که صدیق است و دوستدار صداقت

این نوشته ها حکایت نیست بلکه درد دلی دوستانه است با کسانی که معنای واژه ها راخوب می شناسند.کسانی از این قلم آگاهند که قدم به قدم این راه را درک کرده باشند.شاید خود من هم وسعت این واژه ها را نتوانم معنا کنم اما حالا که قلم در دست دارم حال ساحلی را دارم که آرام است وحتی موج خشمگین دریا نه سکوتم را به هم می ریزد نه آرامش را از من دور می سازد. روزگاری بر خاک پا می گذاشتیم و پایمان روی خاک و چشمانمان نیز به خاک بود و داستان فراموش شدن خوبان از آنجا شروع شد که که نگاه از خاک گرفتیم و به زرق وبرق دنیا چشم دوختیم.وحالا یادمان رفته است که روزی روزگاری کسانی بودند که با پای برهنه به عشق وطن به سوی میدان جبهه و شهادت شتافتند تا امروز ما در مملکت خویش به آسودگی زندگی کنیم و من نوشته هایم را تقدیم می کنم به کسانی که عاقلانه تصمیم گفتند و عاشقانه لباس شهادت بر تن کردند...

ابتدا می خواهم چند خاطره را برای شما بازگو کنم خاطراتی شبیه رویا که شاید دیگر هیچ وفت برای من تکرار نشود این خاطرات متعلق به دورانی که هنوز با واژه های دردناکی چون غم وتنهایی آشنا نبودم و دوستی داشتم که وابسته به این دنیا نبود واین خاطرت رازی بود بین من و دوستم و شهدایی که در آن دوران خوب هر هفته با آنها عهدی تازه می بستیم اما امسال بعد از گذشت سالها خدا سعادت قدم گذاشتن به خاکی را به من داد که بوی شهادت میداد و این خاک پر بود از قاصدکهایی که باد سرنوشت آنها را از ایران به کربلای ایران آورده بود تا آنروز فکر میکردم خوبان همه رفته اند و فکرهای خوب را نیز با خود برده اند اما اتفاقی شبیه یک خواب برایم افتاد خوب که فکر میکنم شبیه خواب بود آری من در خواب با یک قاصدک آشنا شدم و او مرا در مسیر آرزوهایش قرار داد و خواب آشنایی من با قاصدک اگر چه در یک شب اتفاق افتاد اما نتایج آن خواب شاید تا زمانی که زند ه ام در ذهنم باقی بماند آری قاصدکی از شهر رویا هایم مرا دوباره با شهدا آشنا کرد ومرا دوباره باقلم آشتی داد.ممنونم ای قاصدک که به خوابم آمدی و مرا از خواب غفلت جدا کردی...

فصل اول :خاطره های من

*غربت شهداء*

هوا تقریبآ سرد شده بود اواخر پاییز بود من ودوستم برای فرار از دغدغه های خانه و مدرسه طبق عادت هر هفته به امام زاده حسین (ع) رفته بودیم بعد از زیارت به سمت مزار شهدا رفتیم ما برای زیارت شهدا رسمی داشتیم و آن اینکه قطعه به قطعه در آن جا قدم میزدیم و نامشان و سالروز شهادتشان را در خاطرمان نگه میداشتیم بارها شده بود که سر جلسه امتحان از نام یک شهید کمک گرفته بود یم و این کمک یک هدیه بود که ما از آن شهدا دریافت میکردیم چند قطعه را که طی کردیم نگاهمان به دو جوان بلند بالا افتاد که به همراه زن میانسالی به آنجا آمده بودن انگار آنها نیز دنبال نامی می گشتند تقریبا نیم ساعت گذشت وآن دوجوان بلند بالا با صدای بلند آن زن میانسال (همان مادرشان) را سرزنش میکردند آنها به ما نزدیک شدند و نام یک شهید را به زبان آوردند و از ما پرسیدند چشم شما به این نام نیفتاد با تعجب وعجله پرسیدم: نسبت شما با این شهید چیست؟با خونسردی پاسخ دادند پدرمان...همسر شهید وقتی نگاه بهت زده و حیران مارا دید در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:"من که حضور ذهن ندارم وبچه ها هم که خیلی وقته اینجا نیومدن" و با حالت خاصی ادامه داد."میشه کمک کنید تا مزار شوهرم رو پیدا کنم آخه امروز سالگردشه" ای شهید متاسفیم که نه تنها غریبانه ودرغربت شهید شدی بلکه بعد از رفتنت هنوز جامه ات بوی غربت میدهد.

 

 

دلنوشته وخاطرات از : خانم م صفری 


ادامه دارد...






برچسب ها : شهدا  ,