*مشتی خاک*  

یک روز مثل همیشه بعد از زیارت به مزار شهدا رفتم هر بار که تنها به ان مکان مقدس پا می گذاشتم دیگر احساس تنهایی نمیکردم در افکار خودم غوطه ور بودم که نگاهم به سمت یک پیرزن کشیده شد آثار پیری در صورتش نمایان بود فرش قرمز و کهنه ای سر مزار یک شهید پهن کرده بود وبا یک فانوس قدیمی نمایی سنتی به آن جا داده بود و یک بسته خرما هم در کنار فانوس گذاشته بود و کلماتی را شبیه به لالایی زیر لب زمزمه میکرد. با خود گفتم":حتمن سالگرد پسرشه و دلم برایش سوخت چرا که فکر میکردم به تنهایی برای پسرش سالگرد گرفته است"وقتی می خواست برای رفتن آماده شود به قصد کمک به او نزدیک شدم و بعد از جمع کردن وسایلش عصایش را نیز به دستش دادم واو با لبخند مهربانش از من تشکر کرد و رفت.به مزاری که آن پیرزن برایش لالایی میخواند خیره شدم آنچه را که می دیدم باور نمیکردم روی سنگ قبر آن شهید نوشته شده بود "مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال"در حالیکه بغض گلویم را می فشرد با عجله خود را به پیرزن رساندم و پرسیدم :آن شهید را می شناسی؟پاسخ داد "نه او مرا به یاد پسرم می اندازد که قرار است به زودی پیکرش را پیدا کنند....

آن روز بود که فهمیدم  وباور کردم که برای شهدای گمنام و خانواده هایشان خون نشان مادر فرزندی نیست و هر شهید گمنامی می تواند فرزند هر مادری باشد که سالهاست در انتظار فرزندش چشم به جاده ی انتظار دوخته است....   )           

این خاطرات تنها گوشه ای از شنیده ها و دیدنیهایی است که فقط با گوش جان می توان آن را شنید و باور کرد وشاید آن روزها من هم معنای واقعی این مطالب را درک نمیکردم اما حالا که به آن روزهای خوب فکر می کنم آرزو می کنم که ای کاش ساعات بیشتری را برای رفتن به مزار شهدا اختصاص می دادم آنوقت شاید خاطرات بیشتری برای نوشتن داشتم اما باز هم خدا را شاکرم که در دفتر زندگیم روزهای قشنگی را قرار داده است تا در اوج ناامیدی باور کنم که روزی روزگاری من هم آدم خوبی بودم...

و حالا می خواهم برایتان چند نامه بنویسم که شاید روزی در یک سنگر یا در یک کمین نوشته شده باشد نامه ی اول من از یک شهید گمنام است که خطاب به مادرش می باشد:

  بسم رب شهداء وصدیقین

مادرم سلام:می دانم که دلت به آمدن من راضی نبود وشاید هم حس مهربان مادریت به تو خبر داده بود که آن خداحافظی آخرین وداع ماست،می دانم دلت برای من تنگ می شود مادرم دل من هم برایت تنگ می شود آن زمان که یاد لالایی هایت می افتم ویادم می آید که با اشک چشمانت مرا راهی جبهه کردی،به عظمت نامت سوگند مادر میدانم که بار آخری که مرا دیدی مرا به خدا سپردی وبه دلت وعده ی صبر فراوان دادی پس به همان حس پاکت سوگندت می دهم که فرزندت را حلال کن.مادر دیشب از سر خودخواهی دعایی کردم و از خدا خواستم که گمنام بمانم مادر تو هم برای رسیدن من به این خواسته دعا کن شاید دعای تو مستجاب شود.مادر اگر به آرزویم رسیدم و تو دلت برایم تنگ شد به مزار شهداءبرو آن جا دلت آرام می گیرد،هرجا مزاری بی نام و نشان دیدی من آن جا هستم،مرا در دوکوهه جستجو کن،هر گاه تصاویری از فکه دیدی مرا به یاد آور،شاید هم در شلمچه باشم اما مادر خواهشی دارم برایم اشک نریز ولباس اندوه مپوش چرا که من به این مناطق پاگذاشتم تا تو را خندان ببینم.مادر جان یادت هست در ماه محرم برایم لباس مشکی خریدی و برای خواهرم از زینب(س) و از صبر واستقامتش حرف میزدی ومن حالا تورا به این صبر و استقامت توصیه می کنم.بی تابی نکن مادر تا نشانی از من بیابی چرا که من این گمنامی را دوست دارم مادر برایم دعا کن.                         والسلام

این یک یادداشت است که در یکی از کتابهای درسی قدیمی در یکی از زیر زمینهای یکی از خانواده های شهداء بعد از ده سال شهادت فرزندشان پیدا شد و اشک شوق را روی گونه های مادر شهید جاری کرد مادری که دو روز بعد از خواندن این نامه با چشمانی باز و چهره ای خندان دار فانی را وداع گفت....

                                                                                                                                                                                                                               التماس دعا

 دلنوشته و خاطرات خانم صفری

 






برچسب ها : شهدا  ,