*بوی سیب*                  

این حکایت رویای شیرین دوستم زهرا همان همراه همیشگی من در روزهای انس با شهدا می باشد ومن به پاس وجود مهرابانش این خواب را به رشته ی تحریر در می آورم.

"به باغی قدم نهاده بودم که پر بود از درختان انار،وآن قدر انارهایش رسیده بود که دانه های سرخ آن توجه مرا به خود جلب می کرد اما با وجود این همه انار انجا بوی سیب به مشامم می رسید هر چه جستجو کردم درخت سیبی نیافتم با کنجکاوی در باغ مشغول جستجو شدم از باغ انار تقریبا دور شده بودم که مردی توجه مرا به خود جلب کرد آن مرد یک سبد پر از سیب سرخ در دست داشت و آن سیب ها را بین بچه هایی که به دورش حلقه زده بودند میداد از باغبانی که در انجا مشغول به کار بود پرسیدم آن مرد کیست ؟ پاسخ داد شهید همت وآن بچه ها همگی یتیم و بی سر پرست هستند ....    

آن روز دوستم به آسایشگاه خیریه ی امیرالمومنین (ع ) رفت و یک سبد سیب به بچه هایی که در آنجا نگه داری می شد هدیه کرد.

من آن روز ها معنای خواب دوستم را درک نمی کردم اما حالا با گذشت سالها دانستم که اگر نیت آدمی خیر باشد یک سبد سیب به یک باغ پر از انار می ارزد چرا که در آن باغ پر از انار بوی سیب به مشام می رسید .

   * رویای خواهر شهید *

از زبان خواهر شهید: بچه که بودیم در بازی هایمان هر بار که از مردن حرف می زدیم برادر کوچکم ناراحت میشد و همیشه از مردن می هراسید و ما از نقطه ضعف او برای اذیت کردنش استفاده می کردیم. ان روزها به اصرار مادرم به کلاس خانگی قران می رفتیم تا اینکه یک روز به ایه شریفه ی (انان که در راه خدا کشته شده اند زنده اند و در نزد خدای خود روزی می خورند )

برادرم با شنیدن این ایه خیلی خوشحال شد و بعد از ان دیگر از مردن نمی ترسید چند سالی گذشت و من یک روز به طور تصادفی نوشته ای را لا به لای کتاب های برادرم پیدا کردم که با خط درشت نوشته بود: من نمی خواهم بمیرم میخواهم در راه خدا کشته شوم . من ان روز به نوشته برادرم خندیدم چند شب بعد از این جریان خواب عجیبی دیدم که در ان خواب برادرم با خوشحالی فریاد می زد دیدی من نمردم اینا به من می گن شهید . در ان زمان من بیست ساله بودم و برادرم چهارده ساله پنج سال بعد جنگ اغاز شد و برادرم که سرباز بود به مناطق جنگی اعزام شد وچند ماه بعد شهید شد و رویای من به حقیقت پیوست ......

دلنوشته ها وخاطرات خواهر صفری

ادامه دارد...

 






برچسب ها : شهدا  ,