*لاله عاشق*

و یک روز برای عیادت یکی از دوستانم به بیمارستان رفته بودم زنی را دیدم که جعبه کوچکی در دست داشت و از پله های بیمارستان بالا می رفت و آنقدر غرق در افکارش بود که هیچ چیز و هیچکس را نمیدید...موقع برگشتن از بیمارستان دوباره آن زن را در حیاط بیمارستان دیدم که در کنار مردی که روی ویلچر نشسته بود ایستاده بود یک حس خاص از سر کنجکاوی مرا به سوی او کشاند.همیشه برایم جالب بود بدانم که همسر یک جانباز چگونه باوضعیت شوهرش کنار می آید؟اما پیش خود فکر کردم شاید هم معلول باشد اما با نگاهی احساس کردم باید از او سوالی بپرسم و با این انگیزه به سوی آنها رفتم وچون میترسیدم تردیدم مانع کارم شود بدون مقدمه گفتم:"ببخشید خانم میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟"با خوشرویی پاسخ داد آره بپرس خانمی. سوال کردم شوهرتون جانباز هستند یا... اجازه نداد سوالم را کامل کنم گفت هیچ کدام...با تعجب پرسیدم پس...گفت:او امید زند گیمه نه یک جانباز!جمله اش برایم ناآشنابود وغریب.نگاهی به همسرش کردم ماسکی هم بر روی صورت نحیف ولاغرش داشت باز سوال کردم شیمیایی هم هستند؟پاسخ دادسرفه های همسرم شاید برای او دردناک باشد اما برای من همچون لالایی آرام بخش است چرا که حضورش را احساس میکنم.بازنگاهم به آن جانباز افتاد اما او آنقدر محو تماشای همسرش بود که نگاه پر از سوال مرا ندید...ساعت ملاقات تمام شد و ما با هم بیمارستان را ترک کردیم.چند قدم که از بیمارستان دور شدیم حال و هوای زن دگرگون شد و بغض در گلویش شکسته شد وگفت:"ما تازه نامزد کرده بودیم که همسرم برای رفتن به جبهه داوطلب شد وسه ماه بعد شیمیایی شد و با وجود مخالفت دکتر و من و خانواده اش دوباره به جبهه برگشت اواخر جنگ اسیر شد و حالا فقط سه سال است که آزاد شده است وعلاوه بر اینکه قطع نخاع شده است ریه هایش تا 80 درصد آسیب پذیر است."ازاو پرسیدم همسر شما چه مدت در بیمارستان بستری هستند؟"گفت دوهفته،امروز تولدش بود دکتر اجازه مرخصی نداد منم کیک تولدشو آوردم اینجا"باز سوال کردم:آیا واقعاً سرفه های همسرتان برایتان همانند یک لالایی آرامبخش است؟پاسخ داد*وقتی عاشق باشی هر صدایی از جانب عشق برایت همچون لالایی آرام کننده است حتی اگر آن صدا نیمه شب تورا از خواب ناز جدا کند*

آفرین به تو ای همسر آسمانی من به پاس این همه گذشتت نامت را لاله عاشق گذاشتم.


*خواب سبز*

در یکی از بیمارستان های شهر دختری بستری بود که پزشکان از او قطع امید کرده بودند،دختری 22ساله دانشجوی رشته الهیات که از دوران دبیرستان دلبسته یکی از شهدا شده بود وهمیشه در همه کارهایش از آن شهید کمک میگرفت حتی شنیده بودم برای تعیین رشته تحصیلی خود هم از او کمک گرفته بود،در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود لبخند از لبانش دورنمیشد و در برابر گریه های مادرش آرام اشک میریخت،یک روز صبح با روحیه ای بهتر از روزهای قبل از خواب بیدار شد خوابی را که دیده بود با ذوق و شوق فراوان برای مادرش تعریف کرد وبا هیجانی وصف ناپذیر کفت:دیشب آن چهره آرام ومعصوم به من گفت:"تو میتوانی بعد از مرگ خود به سه نفر زندگی را هدیه کنی فقط تصمیم بگیر".به گمانم آن چهره ای که دخترک از آن حرف میزد همان شهیدی بود که دخترک در رویاهایش از او یاد میکرد اما به مادرش چیزی نگفت.مادر رنج دیده درحالی که گریه میکرد از اتاق بیرون رفت و دخترک تقاضای یک قلم وکاغذ کرد...ده روز بعد دخترک بعد از یک تشنج شدید دچار مرگ مغزی شد و زیر بالش آن دختر وصیت نامه ای بود که در آن ذکر شده بود:

*قلب و چشمانم و کلیه هایم را به هر کسی که واجب تر است هدیه کنید* 

دخترک رفت اما خیلی دلم می خواست بدانم چگونه با آن شهید در رویاهایش آشنا شده بود وچگونه بود که آن شهید او را به دنیایی خوب وآرام دعوت کرده بود که حتی از مرگ هم نمی هراسید و کاش میدانستم چگونه آن دختر توانست پیغام شهید را به گوش جان بشنود...

*بابا کجایی*

نزدیک در ورودی مزار شهدا دو اتوبوس پارک شده بود وجمعیت زیادی دورتادور آن جمع شده بودند و همه آنها برای بدرقه کسانی آمده بودند که راهی کربلای معلی بودند اما به یک باره نگاه های همه به سمت دیگری خیره ماند و باور آنچه که در جلو چشمان همه بود کمی سخت اما شیرین بود. دختری با لباس سفید عروسی که کاملاً محجبه بود از ماشین عروس پیاده شد وبه همراه داماد بدون هیچ فیلم برداریی و بوقی به طرف مزار شهدا آمدند به نظر می آمد آن نو عروس سر مزار بابایش آمده است و به محض ورود اولین جمله ای که به زبان آورد این بود که بابا کجایی؟

آن جمعیت راهیان کربلای عراق را رها کردنند و به سمت دختری آمدند که پدرش را در کربلای ایران ازدست داده بود اما درد قصه اینجاست که آن نوعروس زیبا سرمزار هیچکس نرفت چرا که بابایش یک جاویدالاثر بود...

آری بابای این نو عروس به دخترت بگو:کجای این خاک آرام گرفته ای که دخترت در بهترین و قشنگترین روز زندگیش به دنبال پدر خویش به مزار شهدا آمده است؟!

*یک عهد *

آن روز دلم خیلی گرفته بود و از همه چیز و همه کس خسته شده بودم و دلم می خواست به جایی آرام و بی سرو صدا بروم و با خودم خلوت کنم و مانند اکثر اوقات ان روز هم به اتفاق دوستم به مزار شهدا رفتم جایی خلوت پیدا کردیم ونشستیم و من از روزگار گلایه می کردم و اشک می ریختم و دوستم با اینکه پا به پای من اشک می ریخت سعی می کرد مرا ارام کند اما تلاشش بی فایده بود چرا که من ان روز حال روحی خوشی نداشتم در همین حال هوا بودیم که یک زن تقریبا جوان به ما نزدیک شد و به ما گفت جای خوبی آمدید حتما به خواسته خود می رسید با تعجب نگاهی به او کردم و در دلم به او گفتم : تو چه میدانی درد من چیست ؟آن زن بعد از اینکه نگاه متعجب مرا دید مچ دست راستش را به سمت ما گرفت گفت : این سندی است که نشان می دهد من از این شهدا حاجت خویش را گرفته ام روی مچ دست آن زن غریبه جای چند خراش سطحی بود دوستم از او پرسید :" می شه بدونم دستتون چی شده " و آن زن با آرامشی دوست داشتنی در کنار ما نشست و گفت : یک سال قبل همسرم که یک مغازه دار بود ورشکسته شد و ما مجبور شدیم برای گذراندن زندگی از هر کسی که می شناختیم پول قرض گرفتیم و بعد از گذشت چند ماه همه آنها برای گرفتن بدهی شان ما را تحت فشار گذاشتند با فروش وسایل خانه توانستیم کمی از قرض هایمان را ادا کنیم . اما به چند نفر چک داده بودیم که نتوانستیم پولش را جور کنیم به هر حال چند چک برگشتی باعث شد شوهرم روانه زندان شود و من با داشتن دو فرزند درگیر مشکلات فراوانی شدم آن روزها هر جا دعایی بود می رفتم و کلی گریه می کردم اما دعاها و حتی نذرهایم نیز بی پاسخ می ماند تا اینکه یک روز وقتی به روضه ای رفته بودم مداح مجلس خطاب به همه گفت : هر جا دیدید که گره از کارتان باز نمی شود به شهدا توسل کنید و مطمین باشید دست خالی برنمی گردید همان روز در اوج نا امیدی به مزار شهدا امدم و بدون توجه به نام و نشان شهدا سر مزار یک شهید نشستم و گفتم : از امروز به بعد بین من و تو عهدی بسته میشود و من از تو می خواهم راهی جلوی پایم بگذاری اگر به عهد خود وفا نکنی چهل روز بعد به اینجا می آیم و خودم را از این زندگی خلاص میکنم یکماه از این ماجرا گذشت یک روز که از رفت و آمدهای طلبکارها خسته شده بودم با یک تیغ مکت بری به مزار شهدا امدم تا به قول خودم به گفته ی خویش عمل کنم ان روز بعد از کلی گریه و زاری تیغ را روی رگ دستم گذاشتم و چشمهایم را بستم با اینکه جرات این کار را نداشتم اما از شدت عصبانیت می خواستم به زندگی خودم خاتمه دهم اما چند رهگذر از راه رسیدند و مرا به بیمارستان رساندند دو ساعت بعد از این جریان به خانه رفتم که خبر رسید صبح ان روز یک مرد خیر و ناشناس برای آزادی زندانیان مبلغ قابل توجهی یه زندان هدیه کرده است ویکی از آن زندانیانکه این هدیه به او تعلق گرفته بود همسرم بود....ای شهید ما را ببخش اگر در وفای به عهد تو شک کردیم ویادمان رفت تو همیشه زنده ای.

دلنوشته وخاطرات از : خانم م صفری

ادامه دارد...






برچسب ها : شهدا  ,