کدام مستحقیم ؟؟؟

شب سردی بود پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدند شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه را توی ماشین مشتری ها می گذاشت و انعام می گرفت پیرزن با خودش فکر می کرد چی می شد اونم میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم تر ها رو ببره خونه می تونست قسمت های خراب میوه رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمی شدهم بچه هاش شاد می شدند برق خوشحالی توی چشماش دوید ...... دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد توی جعبه میوه شاگرد میوه فروش گفت دست نزن نه نه ! پاشو برو دنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید !چند تا مشتری نگاهش کردند !صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد!راهش رو کشید رفت . چند قدم دور شد که یه خانمی صداش زد مادر جان مادرجان پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد !زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انارپیر زن گفت دستت درد نکنه اما من مستحق نیستم ! زن گفت مادر من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر زن منتظر جواب پیرزن نموند میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد پیر زن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه می کرد قطره اشکی که توی چشماش جمع شده بود غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود با صدای لرزانی گفت پیرشی نه نه پیرشی !خیر ببینی . 






برچسب ها : فرهنگی  ,