حُر انقلاب

بخش پایانی زندگی نامه شهید شاهرخ ضرغام

یادگذشته

دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه‌ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آن‌ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.

عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه‌ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
بی‌مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را می‌دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می‌بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می‌رفتم می‌دون شوش. جلوی کامیون‌ها رو می‌گرفتیم. اون‌ها رو تهدید می‌کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می‌گرفتیم. بعد می‌رفتیم با اون پول‌ها زهرماری می‌خریدیم و می‌خوردیم.

زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول‌ها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می‌کردند که من نفوذی ساواکی‌ها هستم!

همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می‌کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه‌ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهر‌ها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن‌ها نگهبان گذاشتیم.

مثل پادشاه‌های قدیم

شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه‌ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فداییان اسلام است.

سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوار‌ها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین (ع) سفارش کرده‌اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می‌کنند. همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده‌اش گرفت. سید و بقیه بچه‌ها هم خندیدند.
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟!

شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه‌ها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلو‌تر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه‌های قدیم شده بودیم. نمی‌دونید چقدر حال می‌داد!
وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می‌کنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، این‌ها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی‌شه.

دیدار با آیت الله خامنه‌ای


بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فداییان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت.

شاهرخ همه بچه‌ها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچه‌ها بود.

جایزه عراق برای سر شاهرخ


در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقر‌ها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبر‌ها را هم به سید و فرمانده‌ها می‌داد، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می‌شه!؟ با تعجب گفتم: نمی‌دونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقی‌ها در مورد شاهرخ صحبت می‌کردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون!
فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده‌اند.
گوینده عراقی می‌گفت: این آدم شبیه غول میمونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می‌گیره!
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه.

روزهای پایانی


سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیرو‌ها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیرو‌هایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می‌خواند شاهرخ در گوشه‌ای نشسته بود. از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزید!
با دیدن او ناخوداگاه گریه‌ام گرفت. سرش پایین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می‌گفت: الهی العفو... .

سید خیلی سوزناک می‌خواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی می‌شه که از بقیه پاک‌تر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می‌کرد!

صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیرو‌ها آمد و با همه بچه‌ها مصاحبه کرد. این فیلم چندین بار از صدا وسیما پخش شده. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقه‌ای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید: چه آرزویی داری؟ بدون مکث گفت: پیروزی نهایی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!

حالات قبل از شهادت

عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سید مجتبی همه بچه‌ها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد: برادر‌ها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می‌کنیم. استعداد نیروی ما نزدیک به یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. ولی رزمندگان ما ثابت کرده‌اند که قدرت ایمان بر همه سلاح‌های دشمن برتری دارد... .

... همه سوار بر کامیون‌ها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.
آقا سید مجتبی جلو‌تر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمی عقب‌تر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچه‌ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه‌ها شوخی می‌کرد و می‌خندید اما حالا!

سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می‌گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. مو‌ها را هم مرتب کرده بود.
سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می‌ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می‌شه!

شهادت


ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچه‌ها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد.

تانکهایی که از روبرو می‌آمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آن‌ها بی‌امان شلیک می‌کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.

تیربار روی تانک‌ها مرتب شلیک می‌کردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانک‌ها با ما کمتر از صدم‌تر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته.

بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیدم.

یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که می‌دیدم باورکردنی نبود. گلوله‌ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گویی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه‌اش حفره ایی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می‌زد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه‌اش اصابت کرده بود، رنگ از چهره‌ام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد می‌زدم و صدایش می‌کردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمی‌داد. تانک‌ها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجار‌ها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمی‌دانستم چه کنم. نه می‌توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم.

اسلحه‌ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده! نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیار‌ها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم.

صد متر عقب‌تر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ راببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده‌اند. آن‌ها مرتب فریاد می‌زدند و دوستانشان را صدا می‌کردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می‌کردند.
دستان اسیر را بستم. با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می‌ریختم! در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم. داخل آن یک گلوله بود. برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظه‌ای از فکر شاهرخ جدا نمی‌شدم.

یکدفعه سر وکله یک هلی کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم. در داخل چاله‌ای سنگر گرفتیم. هلی کوپ‌تر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می‌کرد. نمی‌توانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی کوپ‌تر خیلی پایین بود و درب آن باز بود. حتی پوکه‌های آن روی سر ما می‌ریخت فکری به ذهنم رسید.

نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود. گلوله دقیقاً به داخل هلی کوپ‌تر رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پایین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آن‌ها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم. از بچه‌ها سراغ آقاسید (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند: مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده، اسیر را تحویل یکی از فرمانده‌ها دادم. به هیچیک از بچه‌ها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم.

گمنامی

نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیرو‌ها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو!؟
بچه‌ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می‌فهمیدم، کسی باور نمی‌کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه‌ها بلند بلند گریه می‌کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان.

روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟

گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقی‌ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند. گوینده عراقی هم می‌گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر، اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک‌های سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی‌چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده‌اند.

روحش شاد ویادش گرامی باد

منبع:

سایت تحلیلی خبری تابناک

روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی واحد دماوند






برچسب ها : شهدا  ,