قسم ( تقدیم به شهدای گمنام ) 

 صدایی می رسد مادرچرا بی تابی؟ فرزندم باز قرار ازدست داده ای؟ شاید مادر آن روزها دلیل بی قراریت را دروجودش درک نمی کرد حال بعداز سالها سکوت فریاد وارت کنارخفته ها چون صوراسرافیل برگوشهایمان می نواختی بازهم درخوابی پرازغفلت باتمام ادعای انسانیمان کمتراز شب پره ای شده ایم که هنگام تاریکیها بیدار است بازهم به خواب رفته ایم .مادر می گفت هنگام زمزمه حق چو مرغان سرکنده بال وپر می زدی حال که با بی تابیت درجایی آرام گرفته ای مادر بی قرارتوست  حال بی بال وپرزدنت را درخود یافته است.ازنوشتنها چه بنویسم که توسرتاسر ازخوبیها نوشته وخوانده ای ازکجا دیده ای که خودنویسی بی جوهر چون من که هیچ جوهر انسان بودن را درخود نیافته بر روی دفتر بنیشیند. اما ای شهید تنها رنگی از دل مانده به رنگ دل خون ، دل خون شده ای که بعداز سالها هنوز برخود نیافته که گمنامی توازچه سریست؟ از روی دل از روی خون سیدالشهداء می نویسم به این امیدمرا باتمام ندانسته هایم ببخش ای شهید حال که با آمدن بهار جوانیم به خزان بهارتو می اندیشم سوز سردی گلهای خیال درونم را می سوزاند آری دانستم که خزان جوانیت عین بهاروبهارجوانی من خزان دیده ایست که جز رسیدن به راه تو درخود هیچ امیدی به روییدن ندارد. گمنام من ،توراقسم میدهم به آن قبله ای که تورا چنان بی باک به آن مهلکه ی آتشین که گویی وصال خوبان را در پیش داری تورا قسم ،تورابه آنچه که درسر داشتی قسم ذره ای به آنکه عذرم را ببینی بی دست وپای دنیایی ام به آن ذات بی همتا که هردوی مان ازاو هدایت می گیریم ذره ای ازآب کوثرت را به ماهم بنوشانی تاشایدکه آنقدربی مهابا باپاهایمان در دنیای مادی ندویم گمنام من ازخود برایم ازتب سردی بگو که درونت را آتش وخنکی را در ظاهرت که چون آبی بر آتش دشمن بود . برمن بفهمان که سوز وجودت رااز غیرتت و آرامی رویت رااز زینب داشته ای.برمن بازگو برمن چون مرده ای متحرک که کدام سوز درون که همان نگاه را ازهمه چیز بسته ام  بفمانم که این رسم جوان  بودن نیست. گمنام من آتشی در دلم بسوزان که ریشه تمام بی وجدانیمان را بسوزاند که جوهره انسان بودنمان را درمقابل  دشمنان پیدا وپنهان که چون زالویی دروجودمان رخنه کرده  وتمام رگهایمان را می خشکاند. ای شهید فریاد پر از سکوتت را بر گوشهای کرمان بلندتر بزن.شایدکه ازاین سودای شیطانی رهایی یابیم تا این طور درفاضلابهای شهری غربیان رها نشویم برما بیاموز رفتن و رسیدن به آنکه تمامِ  بودن ونبودنها به آن خلاصه می شود در شروع براین امید بودم که سرنوشت حالم را در دریای لایتنهای معنویتان غسلی از طلایی وجودتان نیت بسازم تادیده دل را برای تماشای عشق بازیتان به انظار بنشینم تاشاید ازظلمتی که درچشمانمان پرده افکنده اندکی نور وجودتان را درک کند وازشما چون درتاریکی غار مانده چشم ندزدد و درکورسویی خود درفقدان نور معنویت راه رابه بیراهه نکشاند. گمنام من هرچه می خواهم عظمتتان را به رخمان بکشم بازکمبودهای خودمان برافکارم چون تاری می تند پس ازخودمان می گویم تا شایدازاین جهل مرکب که درآن زیسته ایم نقشی از زیبایی عظمتتان رادربوم دلمان برزیبایی نقش وصالتان بایار را نقش زنم شهید من ازشهادتت بگو ازلحظه های آخر جان دادنت که چون گردی ازتپش گامهایتان می جهد انگار که مرگ را ملعبه وبازیچه قرار می دادید بوسه باید زد برخاک پایتان ، سورمه بایدکرد گرد گامهایتان را، اقرار بایدکرد که توانایی هیچ جوهرو قلمی نیست که مردانگیتانرا به توصیف بکشد حال بااین قلم ناتوان ازنابینایی چشمِ دل دیده نمی شود خورشید بودنتان را  که دروسط آسمان جهان  مظلومانه می درخشید.کوری دلمان که هیچ نفهمید این زیبایی را یا این اندیشه عقیم که می خواهد بارور بودنتان راتحلیل کند ومیوه وجود رابه وجود آورد. باکدام اذهان شمارا بیندیشم که شما سرتاسر ماهیت و هویت نورید باکدام فلسفه وعرفان کدام منطق وقیاس کدام فرمول وخیال ساخته شده اید که این همه دلیل و برهان نمی تواند براعمال شما به استدلال بنشیند؟ دانسته ی فلسفه، عرفان چشیده،منطق را ازپای درآورده، شماخود اقیانوسی از دنیای معرفتید کدام است معیار مردانگیتان که درکودکی پای به پای نامردهای سالخورده شان که علاوه بر سلاح براعمالتان آنها را به تحیر انداخته اید با جسه ضعیفتان دلی بزرگ ونترس به جنگ مردان زبون باهیاکل درشت بادلهای ترسو رفته اید. ای بی خبران مردانگی کدام است. مرد کوچکم توهمانی که دربطن مادر بزرگوارانه بزرگ شده ای خط ونشان سربازی را ازآخرین سرباز کوچک سالار شهیدت  علی اصغر آموخته ای توناموس را در دشت نینوا دیده ای توعزت را دیده ای در بالای نیزه ها ، وای برحالشان که دزدی وغارت راعزت ومردانگی می دانند و هزاران سرآمد برتو که حفظ از دین وناموس را طریقت مردانگیت کرده ای. گمنام من تویی که حسین وار بودنت را پیمان خود دانسته ای . بنازم این تحسین حق وغبطه ی ملائکه را ازبزرگیتان که باید دانست که این تبریک لایق مادرانتان است آری آنهایند سزاوار این شادباش شهیدمن وفاداریت از گلدسته های دلهای بی تاب مادرانتان بگوش می رسد چه طنین انداز است شعر جانمازشان که زهراوار برحسینشان می سرایند آنها قصه گویان خاطره های فراموش شده اند از قمریان خوشحال شهیدشان می گویند. خوشا بحال شما ای مادران شهید گمنام همین بس که آواز شعرهای شهیدتان آوازه ی شهرهای دلمان گشته وگمنامی نام فرزاندانتان به شهرت برنگارخانه ی آفرینشمان نقش بسته. قسم به تو ای شهید به آن جبهه ی سنجش عیار، مارا با عیار طلایتان بسنجید نه برمس وجودی ما . ای کاش نزول شأنت زودتر در شأن وشخصیتم نازل می شد شاید این طور وجودم مملو از وجود پر وجودتان لبریز می گشت. 






برچسب ها : شهدا  ,