*من می توانم *

یک روز که به مزار شهدا رفته بودیم چند تکه کاغذ رنگی توجه ما را به خود جلب کرد کاغذ را از زمین برداشتم روی ان با مدادنوشته شده بود "من می توانم"بخاطر این نوشته کلی خندیدیم اما نمی دانستیم پشت این دو کلمه رازی نهفته است. چند هفته از این ماجرا گذشت یک روز که به امامزاده حسین(ع)رفته بودیم قبل از رفتن به مزار شهدا به موزه ی شهدا رفتیم و به محض ورود به سراغ دفتر که روی میز مسئول موزه بود رفتیم ومن یک مطلب به عنوان یادگاری نوشتم وبعد از آن چند برگه به عقب برگشتم و چشمانم به نوشته ای افتاد که با مداد نوشته شده بود.

*دختری هستم 18 ساله ساکن یکی از روستاهای قزوین چند ماه قبل به اتفاق عمویم برای زیارت به امامزاده آمدیم وقبل از رفتن به روستایمان  به مزار شهدا رفتیم و عمویم مرا به سر مزار سرلشکر بابایی آورد و به من گفت:"من یکبار که دچار یک بحران روحی شده بودم از این شهید بزرگوار کمک گرفتم و یک هفته بعد من توانستم از آن بحران خلاص شوم"باور حرفهای عمویم برایم خیلی سخت بود لبخندی زدم اما همان لحظه ازآن لبخند ترسیدم.روزها گذشت ومن حرفهای عمویم را فراموش کردم تا اینکه یک روز مادرم دچار یک سکته ی خفیف شد و پزشکان گفته بودند اگرتا یک هفته ی دیگر بیمار از جایش بلند نشود سمت راست بدنش فلج خواهد شد باشنیدن این حرف ناخودآگاه گفتم عباس جان به داد عمویم رسیدی به داد من هم برس اما در دلم به انچه که بر زبان اوردم اعتقاد نداشتم سه روز بعد حال مادرم تقریبا خوب شد اما باز هم به توسل به شهدا اعتقاد پیدا نکردم این بود که که تصمیم گرفتم برای تشکر از آن شهید روی کاغذهای رنگی بنویسم«من می توانم به شهدا و زنده بودنشان اعتقاد پیدا کنم»و تکرار این جمله مرا به باور رساند و حالا با اینکه راهمان از شهر خیلی دور است اما هربار که به قزوین بیایم آمدن به مزار شهدا یکی از برنامه های مهم من می باشد* 


دلنوشته وخاطرات : خانم صفری

ادامه دارد...

 






برچسب ها : شهدا  ,